آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
داستانک
داستان های کوتاه و جذاب
مثل فرفره میچرخد. هربار هم که بایستد تصویرش ثابت است. همه چیز را به چرخش انداخته. دَوَرانی در تونل خاطرهها، امیدها، ترسها و شادیها. و البته غمها. ایستادنهای طولانیش را دوست دارم. تصویرِ ثابتِ ذهنی آمده روبرویم. بدون اجازه و اراده من سرعت میگیرذ. دلم میخواهد از هرکسی که نزدیکم هست خواهش کنم که دستش را از دماغم یا چشمهایم تو ببرد و بگیردش. انگاری فقط ایندوتا بهش راه دارن.پشیمان میشوم. نه از ترسِ درد. از اینکه بیرون چه شکلیست. و اگه دیگر تو نرود چه کنم؟ نظرات شما عزیزان:
|
|||
![]() |